زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی یکی از پر درسترین کتابهایی هست که تا الان خواندهام. الان که دارم جلد دوم این کتاب را میخوانم تصمیم گرفتم که این پهلوان را به شما هم معرفی بکنم که اگر تا الان با داش ابرام آشنایی نداشتیت آشنا شوید. مدت زیادی بود پستی نگذاشته بودم و هر پستی هم میخواستم قرار بدهم پیشنویس میشد و به خاطرات میپیوست. اما تصمیم جدی گرفتم که این یکی رو تا آخر بنویسم و منتشر بکنم.

چند روزی میشه که جلد دوم رو شروع کردم. کتاب به شکلی هست که داستانهای کوتاه چند صفحهای دارد و وقتی یک داستان رو تموم میکنی میگی یکی دیگه هم بخونم و این آخریش هست و همینطور ساعتها غرق در کتاب و مشغول به خواندن میشوی. آنچنان راویان داستانها از ابراهیم هادی میگویند که گویی یک فرشته زمینی بوده است. پهلوانی که کسی در کشتی، والیبال، فوتبال و حتی پینگ پنگ به پایش نمیرسیده اما هیچ وقت اهل خودنمایی نبوده و همیشه ساده و یاریرسان دیگران بوده. بهترین و مهمترین خصوصیت شهید ابراهیم در جذب افراد بوده است. همیشه در تلاش بوده تا جوانان را از فساد و فحشا دور کند و به آنها مسیر درست را نشان دهد که خیلی هم در این زمینه موفق بوده. دوست دارم یکی از داستانهای کتاب را اینجا بنویسم که هم با شیوه نگارشی کتاب آشنا شوید و هم یکی از خاطرات این پهلوان:
منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی همکلاس بودم. در همسایگی ما منزل یک خانواده مهربان و محترم بود که با آنها رفت و آمد داشتیم. بعد فهمیدم که مادر این خانواده، خالهی عباس هادی است. من و برادرم دو قلو بودیم و به خاطر عباس، با ابراهیم رفیق شدیم. هر بار که او را می دیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغ ما میآمد. خیلی ما را تحویل میگرفت. بعد متوجه شدم که با همه اینگونه است. هر کس یکبار با او برخورد داشت، شیفتهاش میشد. الان نزدیک به شصت سال از خدا عمر گرفتهام. از خدا تشکر میکنم که در طول زندگی، بخصوص در چند سال اول جوانی ما، یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد. باور کنید ما با ابراهیم، معنی خوب بودن را فهمیدیم. ما با ابراهیم معنای انسانیت را فهمیدیم. تمام زندگی من تحت الشعاع آن چند سال است. فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیدهاند. من با بسیاری از شهدای محل زندگی کردم. یادم هست با ابراهیم رفتیم کوه، پای من همان اوایل کار پیچ خورد. ابراهیم من را روی کول خودش کشید و حرکت کرد! نمیدانید چقدر این مسیر طولانی و سخت بود، اگر هر کسی جای او بود میگفت: تو بمان تا من برگردم،اما او، هم میخواست پاهایش قوی شود و هم نمیتواست رفیق نیمه راه گردد. یک دماغهای هست به سمت کولکچال که شیب خیلی تندی دارد، انسان بدون بار هم خسته میشود. ابراهیم در آن مسیر من را روی دوش خود گرفت و بالا برد. واقعا خجالت کشیدم، از طرفی به قدرت بدنی او آفرین گفتم…. رفیقی دارم به نام آقای فخاری که در مغازهاش تصویر آقا ابراهیم را نصب کرده. شبیه ماجرای کوهنوردی من، برای او هم پیش آمد. او عاشق ابراهیم شد.

خلاصه رفاقت ما با ابراهیم توی محل ادامه داشت. آنقدر که تمام فکر و ذکر من و برادرم در منزل، نام ابراهیم بود. پدر و مادرم نیز او را میشناختند. خوشحال بودند که پسرانشان با چنین شخصی رفت و آمد دارند. به جرئت میگویم که ما دین و اعتقادات را با ابراهیم شناختیم. او در زمانی که حدود هفده سال داشت، آنچنان به مسائل دینی مسلط بود که بزرگترهای ما اینگونه نبودند! یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانیات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادم و کتانیاش را گرفتم. مشغول بازی شدیم، بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم. هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از اینطرفا؟! بی مقدمه گفت: سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذره از حق الناس نمیگذره. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه. بعد ادامه داد: تا میتونی به وسیلهای که مال خودت نیست نزدیک نشو، خیلی مراقب باش. اگه از کسی امانت میگیری خودت به دنبال پس دادن امانت باش. گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمیدونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت…
در این خاطره تعدادی از خصوصیات بینظیر این پهلوان بزرگ گفته شد. آقا ابرام این خصوصیتها کم نداشته. حتما پیشنهاد میکنم اگر کتابش را نخواندید حتما بخوانید.
اگر از این کتاب خوشتان آمد قطعا از کتاب دختر شینا هم خوشتان میآید و آن را هم از دست ندهید.
و البته در آخر باید بگم به این دلیل این مطلب و نوشتم که از وقتی خواندن این کتاب رو شروع کردم هر روز حالم خوب بود و اتفاق خوبی میافتاد و قصد داشتم حتما بنویسم و این حال خوب و به اشتراک بزارم که بالاخره زمانش رسید.