کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم.(بجز کتاب درسی :/ ) مهم نیست چه سبکی فقط همین که منو درگیر خودش بکنه تا آخرش رو میخونم. کتاب دختر شینا اثر بهناز ضرابی زاده یکی از بهترین کتاب ها داخل سبک خودش هست که خوندم، از اون کتاب هایی هست که با خوندن چند صفحه اولش منو بدجوری مشتاق به خوندن کاملش کرد!! بجای تعریف و زیاده گویی متن چند صفحه اول کتاب رو میزارم امیدوارم شمام خوشتون بیاد و حتما این کتاب و بخونید.

گفتم من زندگی این زن را مینویسم. تصمیم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پُر سن و سال حرف بزنم. باورم نمیشد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «میخواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!» . شرح حالت را شنیده بودم، پنجتا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی! گفتم خودش است، من زندگی این زن را مینویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفتگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبشهت سال ۱۳۸۸. فصل گوجه سبز بود. میآمد خانهات؛ مینشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها. قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کِی بود، دهم دیماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جسن خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم…» اشک میریختم، وقتی اجرای روزهای برفی و پاروی پشتبام و حیاط را برایم تعریف میکردی. ای دوست نازنیم! بلند شو قصهات هنوز تمام نشده. چرا حرف نمیزنی؟! چرا اینطور تهی نگاهم میکنی؟! قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه زندگیات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجیگفتی. حالا که نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاریهای خودت رسیده، اینطور مریض شدهای و سکوت کردهای…